این مقاله بازخوانی انتقادیِ نقش سینما و سلبریتیگرایی در شکلگیریِ ساختارهای فرهنگی، روانی و معرفتیِ معاصر است. مدعی هستم که سینمایِ مدرن از ابتدا صنعتی بوده و در چارچوب اقتصاد سرمایهداری عمل کرده؛ سلبریتیپرستی بهتدریج به شکلِ معکوس بتپرستی درآمده و گفتارِ فعالِ چهرهها خطرناکتر از سکوتِ بتهای سنتی است؛ روانشناسی و علوم اعصاب نشان میدهد این فرایند تخریبهای عمیقی بر هویت، عاطفه و شناخت جمعی وارد آورده؛ و در نهایت انقلاب هوش مصنوعی نقطهٔ تقاطع علم و هنر را بازتعریف میکند و فرصتی برای مرگ بخشهای خرافیِ سینما و پیوند دوبارهٔ هنر با ریاضیات و روش علمی فراهم میآورد.
اگر سلبریتیها را به مقام خدایی برسانیم، آن خرافاتِ نوین — سندرمِ سلبریتیپرستی — برای نسلها تداوم مییابد. جامعه باید بیدار شود زیرا هیچ سلبریتیای بهراحتی حاضر نیست نقش «خدا» را رها کند؛ شهوتِ دیده شدن و حفظِ اقتدارِ نمادین، انگیزهای قوی است که افراد مشهور را از پذیرش مسئولیت خردمندانه و فروتنی بازمیدارد. همانطور که پادشاهی که از جهلِ مردم مالیاتِ بیشتری میستاند و کمتر کمک میکند، سلبریتی نیز از ناآگاهیِ عمومی سود میبرد و تمایلی به روشنسازی یا کاستن از فاصلهٔ قدرت ندارد.
معروف بودن صرفاً بهواسطهٔ بازیگری یا دیدهشدن، بالاترینِ مقاماتِ شناختی نیست؛ این نوع قداستسازی برعکس واقعیت است و نشاندهندهٔ ضعفِ جمعیِ ما در تشخیصِ ارزش واقعیِ انسانهاست. وقتی کسی را «معروف» میپنداری، درواقع ضعفِ خودت را بروز میدهی؛ آن فرد بزرگتر نشده، تو کوتاهی کردهای که او را بلند دیدهای. بازپسگیریِ این رؤیتِ نادرست مستلزمِ تقویتِ سواد انتقادی، تمرینِ خودشناسیِ اجتماعی، و آموزش فرهنگی است تا فرهنگِ اصالت، خردورزی، و مسئولیتِ جمعی جایِ ساز بتپرستی را بگیرد.
روایتِ مشهور از نخستین نمایشهای برادران لومیِیر این است که وقتی تصویرِ قطاری که به سوی تماشاگران میآید روی پرده ظاهر شد، جمعیت بهسرعت عقبنشینی یا فرار کرد. این روایت، درست یا اغراقآمیز، خود به یک اسطورهٔ بنیادین بدل شده: مواجههٔ انسانِ سنتی با تصویرِ متحرک چنان تکاندهنده بود که مرز میان واقعیت و بازنمایی ناگهان فرو ریخت و ترسی بدوی پدید آمد. اما مهمتر از صحت تاریخی، آنقدر که این ماجرا نمادین است: نخستین بار بود که تصویرِ حرکتِ ماشینی—نمادی از مدرنیته و شتاب صنعتی—بهطور مستقیم به حس جمعی اصابت کرد و واکنشی بنیادین را برانگیخت.
از فرارِ آن روز تا تسلیمِ امروز: تغییرِ حالتِ جمعیتی
امروز دیگر ما از ورود تصویرِ قطار فرار نمیکنیم. نه بهخاطر آنکه تصویر ضعیفتر شده، بلکه بهخاطر عادتپذیری و تصفیهشدنِ حواس ما توسط رسانهها و صنایع فرهنگ. آن ترس بدوی بهجای عقبنشینی جسمی تبدیل شده به نوعی عقبنشینیِ ذهنی: ما پایِ پرده نمیزنیم اما آستانههای هشدار درونِ ما کند شدهاند، پذیرش بیچونوچرای نمایش و روایتهای آماده را به عادت تبدیل کردهایم. همان تصویری که زمانی مخاطب را به واکنش بدنی و آگاهیِ ناگهانی وادار میکرد، حالا در شکلِ بیشمارِ نماها و کلیپها و استوریها الهامبخش خمودی شده است.
نوری که نمیبینیم: تونل یا قطار؟
آن نوری که فکر میکنیم داریم—نورِ نمایشی، خطهای شبکهای، «نتهای تونل» که ما را به جلو هدایت میکنند—در واقع آژیرِ پنهانِ قطاری است که از پشتِ پرده میآید. تفاوتِ مهم این است که در مواجههٔ نخست، قطار تصویر بود و ترس ما واکنشی به واقعیتِ تازه؛ اکنون قطار خود سامانه است: زنجیرهای از محتوا، شهرتسازی، الگوریتمها، و نیروهای بازار که هر روز از گوشهای میتازد. ما دیگر بهخاطر حرکتِ تصویر نمیگریزیم؛ چون قطارِ نظاممند آرامآرام ما را درونِ ریلها کشانده و هر تلاشی برای فرار را بهخودمان تبدیل میکند: مصرفِ بیشتر، الگوگیری، و اعطای اقتدارِ کاذب به چهرهها.
چرا دیگر فرار نمیکنیم؟ عادت، تسلیم و سازماندهی فرهنگی
چند عامل باعث شده ما امروز واکنش بدنیِ آن روز را نشان ندهیم:
دیگریشدنِ تجربه: مواجهه با تصویرِ متحرک دیگر تازگی ندارد؛ عادت، هشدارهای حسی را تضعیف کرده است.
تسلطِ صنعت: تولید و پخش محتوا ساختارمند و هدفمند شده؛ رسانهها واکنشهای جمعی را پیشبینی و به سمتِ خواستِ بازار مهندسی میکنند.
الگوریتم و فیدبک: پلتفرمها با طراحی فید و تبلیغات، مسیرِ توجهِ ما را به سمتِ محتواهای قابلمصرف هدایت میکنند؛ ما همانجا میمانیم و محتوایِ بیشتری میبلعیم.
بتسازی و هویتزدایی: وقتی فرد مشهور بتگون میشود، مقاومتِ ما در برابرِ پیامهای او کاهش مییابد و خواهناخواه مجوز پذیرش و تقلید صادر میشود.
اینها باعث شده فرارِ بدنی به فرایند درونیِ تسلیم بدل شود: ما بهجای عقبرفتن فیزیکی، درونیمان در برابر منطقِ تصویر تسلیم میشود.
قطارِ معاصر: سازوکارها و تأثیراتش بر زیستِ اجتماعی
قطارِ معاصر چند بخش کلیدی دارد که ضربهٔ نهایی را وارد میکند:
تولید مداومِ تصویر و روایتِ آماده که حس شهودی را خسته و بیاعصاب میسازد.
تجاریسازیِ هویت و شهرت که افراد را به کالا تبدیل میکند و مانعِ تجربهٔ خود اصیل میشود.
تکثیرِ اطلاعاتِ غلط یا سطحی از طریق شبکههایی که سرعتِ انتشار را بر صحت ترجیح میدهند.
الگوریتمهایی که سلیقه را شکل میدهند نه صرفاً منعکس؛ آنها انتخاب ما نیستند، بلکه انتخابکنندهاند.
تقلیلِ سواد انتقادی و خنثیسازیِ پرسشگری که جامعه را آسیبپذیر میکند.
نتیجه اینکه قطار نهفقط ما را در ذهن له میکند، بلکه ساختارِ جمعیِ ما را شکل میدهد: هویت جمعی بهسمتِ مصرف و تقلید میلغزد و ظرفیتِ قیامِ انتقادی تضعیف میشود.
آستانهٔ مقاومت: از آگاهیِ تاریخی تا بازآموزی فرهنگی
اما همهچیز جبرِ مطلق نیست. آگاهیِ تاریخی (یادآوریِ ماجرای قطارِ لومیِیر) میتواند چونِ آینهای هشداردهنده عمل کند. چند راه برای بازپسگیریِ وضعیت وجود دارد:
بازپروریِ سواد رسانهای و تربیتِ حس انتقادی در برابرِ تصویر.
آگاهسازی دربارهٔ سازوکارهای الگوریتمی و اقتصادی که قطار را به حرکت درمیآورند.
ترویجِ هنرهایی که تجربهٔ شهودی و «مواجههٔ زنده» را حفظ کنند—تئاتر، ادبیاتِ عمقی، و فیلمهای تجربی.
تقویتِ نهادهای فرهنگی که نقش میانجیِ نقد و آموزش را بازی کنند و بتسازی معکوس را تضعیف نمایند.
پایانِ نمادین: بازگشت از ریل یا محاصره در قطار؟
نمادی که میخواهیم از آن بیرون بیاییم ساده نیست: قطارِ مدرن تولید معنا را مدیریت میکند و ما را به سکوت و دریافتِ منفعلانه عادت داده است. فرارِ بدنی آن روز، اکنون باید به فرارِ ذهنی تبدیل شود—به بیداریِ جمعی که تشخیص دهد نوری که میپندارد مسیرِ خروج است، در حقیقت پیشدرآمد فشارِ خردکنندهای است که هر روز بر شانههای فرهنگی و فردیمان سنگینی میکند.
اگر نخواهیم زیرِ چرخهای آن له شویم، باید دوباره بیاموزیم که دیدن کافی نیست؛ دیدنِ آگاهانه و تفکیککننده ضروری است. باید بیاموزیم که گاه عقبنشینیِ آگاهانه، نه فرار، که بازیابیِ آزادیِ فکری است—و این آغاز پیادهسازیِ نیرویی است که میتواند قطار را متوقف کند یا مسیرِ آن را بازسازی کند.
- هدف مقاله: تلفیق نقدهای فلسفی، یافتههای روانشناختی، و تحلیلهای تکنولوژیک دربارهٔ سینما و سلبریتیگرایی و ارائهٔ نظریهای دربارهٔ سرنوشتِ این پدیدهها در عصر هوش مصنوعی.
- پرسشهای محوری: آیا سینما بهراستی «هنر» است یا «صنعت»؛ سلبریتیپرستی چه تخریبهایی به همراه داشته؛ چرا بسیاری از هنرمندان از علم فاصله گرفتند؛ و آیا هوش مصنوعی میتواند «مرگ جنبههای خرافیِ سینما» را رقم بزند؟
سینما: جادوی گمراهی و انقیاد
سینما در ذهن ما نه تنها یک هنر، بلکه یک نیروی فرهنگی مقدس است؛ یک جادوگر بزرگ که با نور و صدا، ما را به جهانهای دیگر میبرد. اما این جادو، یک روی پنهان و تاریک دارد. زیر این پرده، سینما نه فقط یک ضد فلسفه است، بلکه یک ضد فرهنگ تمامعیار است که بشریت را در یک توهم بزرگ غرق کرده است. از فیلسوفان مکتب فرانکفورت گرفته تا نظریهپردازان مدرن، بسیاری تلاش کردند این حقیقت را برملا کنند، اما قدرت رسانهای سینما هرگز اجازه نداد این نقدها به گوش تودهها برسد. اما امروز، ابزاری جدید ظهور کرده که این پارادوکس را به هم میریزد: هوش مصنوعی.
سینما، یک ضد فلسفه در لفافه هنر
برخلاف تئاتر که نیازمند حضور، شهود و تفکر لحظهای است، سینمای تجاری با «تکه تکه کردن زمان» (به قول برگسون) و «جعل واقعیت» (به قول بودریار)، ما را از درک عمیق دور میکند. فیلسوفانی چون ژان بودریار معتقد بودند سینما به جای خلق، شبیهسازی میکند. شخصیتها و داستانها در سینما بازنماییهایی هستند که هیچ حقیقتی پشت آنها نیست. آنها نه واقعیت را نشان میدهند و نه میتوانند آن را به چالش بکشند، بلکه صرفاً تصویری تهی از آن ارائه میدهند.
اینجاست که سینما به یک ضد فلسفه تبدیل میشود: فلسفه به دنبال پرسش از حقیقت، وجود و معناست، اما سینمای تجاری، پاسخی از پیش تعیینشده و سطحی را در قالب سرگرمی به ما تزریق میکند. در سینما، بحرانهای وجودی و اخلاقی در نهایت با یک پایان خوش، یک قهرمان کاریزماتیک یا یک فرمول ساده حل میشوند. این رویکرد، انسان را از تفکر انتقادی باز میدارد و به او میآموزد که به جای حل مسائل پیچیده، منتظر راه حلهای ساده و نمایشی باشد.
کشور ما پیوندی دیرپا با فلسفهٔ شهودی سهروردی دارد که در لایههای عمیق فرهنگی و زبانیمان پژواک یافته است. بسیاری از شاعران بزرگ ایرانی از جمله مولانا با زبان شهود سخن گفتهاند و او شهود را وسیلهای برای رسیدن به حقیقت عیان میدانسته است. شعر فارسی عرصهای است که شهود در آن زندگی کرده و تنفس یافته؛ چنین فرهنگی اصالتی دارد که با تجربهٔ درونی و شهودی پیوند خورده است. در سنت ایرانی، شهود نه ضد عقل که مکمل فهم انسان به شمار میرود، اما در دوران معاصر این ظرفیت شهودی در حال تضعیف است. کاهش شهود برابر است با تضعیفِ فرهنگِ اصالت در جامعه و وقتی شهود ضعیف میشود زبان شعری کمجان و کسالتزا میگردد.
نسلهای جدید گاه مولانا را تنها به قطعاتِ ظاهری و گزینشی میخوانند و خوانش سطحی از شعر او آن شورِ درونی و تجربهٔ زیسته را منتقل نمیکند؛ به همین دلیل ضرورت دارد که مولانا برای نسل جدید بازتفسیر شود. بازتفسیر باید شهود را باززنده کند نه صرفاً مفاهیم را توضیح دهد؛ تفسیرِ معاصر باید هنرِ شنیدنِ درون را به مخاطب بیاموزد زیرا شعر مولانا به خوانشی نیاز دارد که تجربه را زنده نماید. بسیاری از آموزشهای رسمی از پرورش شهود غافل ماندهاند و این غفلت فرهنگی باعث شده که ما به آسانی از عمقِ تجربه دور شویم. تکیهٔ صرف بر تحلیل و ابزار باعث جدا شدن از ادبیاتِ شهودی شده است.
در چنین شرایطی، سینما ادعا میکند که شهود را تقویت میکند و وعدهٔ تصویرِ باطن را میدهد و خود را وارثِ شهود معرفی مینماید، اما این ادعا اغلب وسیلهای برای مشروعیتبخشی به فرمهای تجاری است. سینما گاه خود را در مقامِ مخالفت با فلسفهٔ ابنسینا و با ریاضیاتِ مطلق قرار میدهد؛ این موضع در ظاهر نشانۀ دفاع از شهود است اما در عمق پیچیدهتر است، زیرا بسیاری از فرمهای سینمایی در عمل ضد شهود عمل میکنند. سینمای تودهای ترجیحاتِ بازار را بهعنوان تجربهٔ جمعی جا میاندازد و این تجربهٔ ساختهشده بیشتر بازنمایی است تا دریافتِ درونی و زنده. شهود مبتنی بر حضورِ لحظهای و تجربهٔ وقتمند است و سینمای تجاری آن را سطحی میسازد؛ ابزارِ تصویر و تدوین میتواند حرکتِ شهودی را تکهتکه و تحریف کند و نقد برگسون بر تکهتکه شدن زمان در سینما همچنان معتبر است.
وقتی تصویر جای تجربه را میگیرد، پیوند با اصالت بهتدریج از بین میرود. ادعای سینما در تقویت شهود باید با روششناسی و شواهد تجربی سنجیده شود، زیرا بسیاری از تولیدات سینمایی بهکمک تکنیکِ حرفهای محتوا را کمعمق میکنند و منطقِ بازار و نیازهای فروش شکلِ روایت را از ضرورتِ شهود تهی مینمایند. این روند هنر را به کالایی تبدیل میکند که عمقِ انسانی ندارد. همان دلایلی که سهروردی و مولانا از شهود دفاع میکردند امروز پررنگتر بهنظر میرسند؛ آنها شهود را زمینهٔ بازشناسی حقیقت میدانستند نه هزیمت عقل. در سنت اشراقی، نور و شهود راهی به فهمِ عمیقِ وجود اند و از بین رفتنِ این راه یعنی قطعِ حلقهای که میراثِ فرهنگی را نگه میدارد.
بنابراین بازسازیِ شهود یک پروژهٔ فرهنگی و تربیتی ضروری است که باید در آموزش، نقد ادبی و زیستِ هنری جامعه جریان یابد. هنرمندان و آموزگاران باید نقش میانجیِ باززندهسازیِ شهود را بپذیرند. جامعهٔ ایرانی نیازمند بازآموزیِ گوش درونشنو و چشمِ باطنی است. فیلمسازان میتوانند بهجای بازتولید فرمولها، تمرینِ شهود را در کارشان جای دهند، اما این مستلزم فاصلهگرفتن از منطقِ صرفِ بازار و کالاییسازی است. ترکیب علم و هنر میتواند پلی میان شهود و روش علمی برقرار سازد و باید نشان داد که شهود و ریاضیات لزوماً در تضاد نیستند بلکه میتوانند تکمیلکننده باشند؛ ریاضیات میتواند ساختارها، الگوها و احتمالات را روشن کند و شهود نیز میتواند معنای انسانیِ آن الگوها را آشکار سازد.
ترس بخشی از هنرمندان از علم ریشه در محافظهکاری و حفظِ برند دارد و وقتی هنرمند خود را بُت میپندارد، پذیرش دانش جدید دشوار و نامطلوب میشود. بتسازیِ معکوس مانعِ گفتگوی سازنده میان هنر و علم شده است. بازسازیِ فرهنگِ اصالت به معنای نفیِ تکنیک نیست بلکه بازتعریفِ هدفِ آن است؛ باید هنری تولید کنیم که هم عقل و هم شهود را تغذیه کند و نه یکی را قربانی دیگری. مولانا را باید چنان خواند که قلب و عقل هر دو بیدار شوند و تجربهٔ شهودی منتقل گردد. نسل جدید نیازمند زبانها و روشهایی است که شهود را بازآفرینند و زنده نگاه دارند.
سینما میتواند ابزارِ این بازآفرینی باشد اگر خودآگاه و مسئولیتپذیر عمل کند، اما تا وقتی سینما خود ضد شهود باقی بماند، خطرِ تضعیفِ فرهنگِ اصالت پابرجاست. بازگشت به شهود احتمالاً بازگشت به اصالت و زندهسازیِ حقیقیِ میراثِ فرهنگیِ ما خواهد بود، و این بازگشت نیازمند کارِ جمعی، بازاندیشیِ آموزشی، و گفتگوی پیوسته میان هنر، فلسفه و علم است.
تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، بنیانگذاران مکتب فرانکفورت، در کتاب دیالکتیک روشنگری، سینما را بخشی از یک «صنعت فرهنگ» دانستند که هدف آن سرکوب تفکر مستقل و انقیاد تودهها است. آنها معتقد بودند سینمای تجاری با تولیدات تکراری، سطحی و بیروح، انسان را به یک مصرفکننده مطیع تبدیل میکند که هیچ میلی به دگرگونی یا رهایی ندارد.
این انقیاد تنها به سطح فرهنگی محدود نمیشود، بلکه به بیماریهای روانی نیز دامن میزند. همانطور که روانشناسی مدرن فاش کرده است، صنعت سلبریتیگرایی که سینما آن را ترویج میدهد، به آسیبهای جدی روانشناختی منجر میشود:
اختلال دلبستگی: بسیاری از سلبریتیها دچار این اختلالاند که ریشه در زندگی بیثبات و ناامن آنها دارد.
سندرم پرستش سلبریتی: افراد عادی به چهرههای مشهور وابستگی عاطفی پیدا میکنند که منجر به کاهش عزت نفس و از دست دادن هویت میشود.
کالاییسازی احساسات: زندگی خصوصی سلبریتیها به یک «محصول مصرفی» تبدیل میشود، که این روند باعث میشود افراد روابط انسانی را با معیارهای تجاری بسنجند.
بحران هویت: نوجوانان به جای کشف خود، در تقلید از «بزرگان» گم میشوند، که نتیجه آن بحران هویت و اضطراب وجودی است.
به این ترتیب، سینما و صنعت فرهنگ، نه تنها انسان را از تفکر دور میکنند، بلکه او را بیمار و آسیبپذیر میسازند.
هوش مصنوعی: ابزار بیداری از توهم بزرگ
تا امروز، سینما به عنوان یک صنعت، هرگز اجازه نداده یک رسانه توده ضعفهایش را افشا کند. قدرت اقتصاد، شهرت و نفوذ سینما، آن را از نقد واقعی در امان نگه داشته بود. اما امروز، هوش مصنوعی این بازی را تغییر میدهد.
هوش مصنوعی با ابزارهای خود، میتواند فراتر از احساسات و شهود عمل کند:
تحلیل دادههای کلان: هوش مصنوعی میتواند میلیونها فیلم را تحلیل کند و الگوهای تکراری در داستانها، شخصیتها و حتی موسیقی متن را شناسایی کند. این تحلیل نشان میدهد که بسیاری از فیلمها، به جای خلاقیت، صرفاً از یک فرمول ریاضی برای تضمین موفقیت تجاری استفاده میکنند.
تجزیه و تحلیل بصری: هوش مصنوعی میتواند تفاوت بین جلوههای ویژه واقعی و گرافیک کامپیوتری (CGI) را با دقت خیرهکنندهای تشخیص دهد. این ابزار به ما کمک میکند تا بفهمیم که در کدام بخشها سینما به جای تلاش برای خلق هنر، به شبیهسازی دیجیتالی روی آورده است.
هوش مصنوعی به تنهایی کارساز نیست، اما وقتی در دستان افرادی قرار میگیرد که همزمان به فلسفه هنر و ریاضیات مسلط هستند، به یک ابزار قدرتمند برای افشاگری تبدیل میشود. یک ریاضیدان میتواند الگوریتمها را طراحی کند تا الگوهای آماری را در صنعت سینما پیدا کند. یک فیلسوف و هنرمند میتواند این دادهها را تفسیر کند و به جامعه نشان دهد که این الگوها، تنها نشانهای از ورشکستگی خلاقانه در سینما هستند.
2.1. سینما بهعنوان صنعت فرهنگی
- از منظر مکتب فرانکفورت، سینما بخشی از «صنعت فرهنگ» است: تولید انبوهِ محصولات تصویری با هدفِ سودآوری و کنترلِ فرهنگی. این دید بر نقش بازار، فرمولسازیِ محتوایی، و تکرارِ کلیشهها تأکید دارد.
- نتیجهٔ نظری: حتی در غیاب چهرههای مخرب، منطق بازار میتواند سینما را تجاری و سطحی نگه دارد.
2.2. سینما بهعنوان رسانهٔ هنری و تجربهٔ زیسته
- در مقابل، جریانهایی از فیلمسازان و نظریهپردازان (تارکوفسکی، کیارستمی، دلوز در وجوهی از تحلیل) نشان میدهند سینما توانایی خلق تجربهٔ زیسته، بازتعریف زمان و حرکت، و ارائهٔ عمقِ معنایی را دارد.
- تنش اصلی: دوگانهٔ «فرم تجاری» و «فرم تجربهمحور» که درون سینما همزمان وجود دارد.
3. سلبریتیپرستیِ معکوس: از بتِ خاموش تا بتِ گویا
3.1. تبدیل هنرمند به بت
- فرایند «بزرگسازی افراد» در سینما شخصیتها را از «موجوداتِ پیچیدهٔ انسانی» به «نمادها و برندها» تبدیل میکند؛ نتیجهٔ این شیءسازی، تقلیلِ اخلاقی و وجودیِ فرد به یک کالای نمادین است.
3.2. بتپرستیِ سنتی در برابر سلبریتیپرستی معاصر
- بتهای تاریخی: سکوت، ثبات، و الزام به پرستش نماد ایستا.
- سلبریتیها: فعال، سخنگو، تولیدکنندهٔ مداومِ روایت، و تأثیرگذارِ سریع بر افکار عمومی.
- تحلیل: اگر بتهای قدیم قدرتِ تسخیر را از طریق سکوتِ نمادین داشتند، سلبریتیها قدرتِ تسخیر را از طریق سخن، تصویر، و حضورِ رسانهای بهدست میآورند؛ این مخاطره را چند برابر میکند چون پیامِ ناصحیح یا خرافی با سرعت شبکهای تکثیر میشود.
- وقتی هر هنرمند شناختهشده خود را «الگو» میپندارد و ادعای مرجعیتِ اخلاقی یا معرفتی میکند، مرز بین اطلاع و جهل محو میشود. این پدیده را میتوان «بتپرستی معکوس» نامید که از معابد به شبکهها منتقل شده و با سرعتِ دیجیتال گسترش مییابد.
4.1. اثرات بر هویت فردی و جمعی
- سندرم پرستش سلبریتی، کالاییسازی هویت، و الگوسازیِ تحریفشده به بحرانِ هویتیِ نسلهای جوان میانجامد. نوجوانان و جوانان هویتِ خود را تحتِ فشارِ تقلید از الگوها شکل میدهند.
4.2. پیامدهای روانی برای سلبریتیها
- فشارِ نظارت دائم، اضطراب، افسردگی، خوددرمانی و سوءمصرف مواد؛ این واکنشها بخشی از ساختارِ تولیدی و رسانهایاند که از افراد مشهور انتظارِ «پایداریِ نمایشی» دارد.
4.3. تأثیرات عصبی و شناختی
- تصویرپردازیِ سینمایی و محتوای رسانهای میتواند مسیرهای عصبیای را شرطیسازی کند که ترجیحات، هیجانات و حتی حافظهٔ جمعی را تغییر میدهد؛ این تغییرات در سطحِ جمعی میتواند به تثبیتِ باورهای غلط یا خرافی کمک کند.
5.1. عللِ مقاومت
- حفظ برند و تصویر، ترس از تضعیفِ مرجعیتِ نمادین، کمسوادی علمی در بدنهٔ فرهنگی، و ساختارهای اقتصادی که سودآوری را بر حقیقت ارجح میدانند، از دلایل اصلیِ دوریِ برخی هنرمندان از پیوند با علم هستند.
5.2. پیامدهای این فاصله
- غفلت از روشهای ریاضی و علمی به منزلهٔ از دست دادنِ فرصتِ همزیستی خلاقانه با دانش نوین است؛ این غفلت سینما را در برخی حوزهها «خشک و بیروح» معرفی کرده و آن را از تحولِ معرفتی بازداشته است.
6.1. هوش مصنوعی بهمثابه عقلانیتِ الگوریتمی
- هوش مصنوعی ابزارهای تحلیلِ بزرگداده، مدلسازیِ سلیقه، و خودکارسازیِ فرآیندهای تولید را دارد؛ این تواناییها تولید محتوای تکراریِ فرمولی را اقتصادیتر و دقیقتر میکنند، و در عین حال میتوانند مناطقی از خرافهزدگیِ فرهنگی را آشکار و بیاثر کنند.
6.2. سناریوهای ممکن
- سناریوی اول — «تکثیر صنعت»: هوش مصنوعی فرمولهای موفق را بهینه میکند و سینمای تجاری را قویتر و رباتیکتر میسازد؛ خرافهها همچنان توسط الگوریتمها بازتولید میشوند اما با کاراییِ بیشتر.
- سناریوی دوم — «خروج از خرافه»: هوش مصنوعی ابزار نقد و شفافیت فراهم میآورد؛ ریاضیاتِ روایت و دادهشناسی سلیقهها را به چالش میکشد و عرصه را برای فرمهای اصیل و مبتنی بر دانش باز میکند.
- سناریوی سوم — «همزیستی خلاق»: هنرمندانِ آگاه هوش مصنوعی را بهعنوان همکارِ خلاق میپذیرند؛ ترکیب شعور انسانی و دقتِ الگوریتمی میتواند سینمایی معنادار و مقاوم در برابر تجاریسازی صرف پدید آورد.
6.3. هوش مصنوعی و مرگِ بخش خرافیِ سینما
- اگر هوش مصنوعی بتواند معیاری عقلانی برای سنجش اثربخشیِ روایتها، صحتِ اطلاعات و تطابقِ محتوا با دادههای واقعی فراهم آورد، جنبههای خرافی و ضداستدلالیِ سینما تضعیف میشود. اما این تحول نیازمند خواستِ جمعی، شفافیتِ الگوریتمی و مسئولیتپذیریِ سازندگان است.
- ارتقای سواد رسانهای و علمی در میان مخاطبان و هنرمندان؛ آموزش ترکیبیِ هنر و علوم انسانی با علوم ریاضی و داده.
- تشویق تولیدات سینمایی که از ابزارهای دادهای برای ارتقای خلاقیت استفاده میکنند نه برای تهمیل فرمولهای تجاری.
- توسعهٔ چارچوبهای اخلاقی و نظارتی برای استفادهٔ شفاف از هوش مصنوعی در تولید محتوا، بهویژه دربارهٔ تکثیرِ پیامهای عمومی توسط سلبریتیها.
- ایجاد فضاهای پژوهشی بینرشتهای (فیلسوفان هنر، روانشناسان، دانشمندان داده، و فیلمسازان) برای بازخوانیِ نقش سینما در جوامع معاصر.
- ترغیب هنرمندانِ شناختهشده به مسئولیت معرفتی؛ فاصلهگرفتن از مدلِ «الگوی به هر قیمت» و پذیرش گفتگو با علم و نقد.
جمعبندی نهایی
- سینما از آغاز رابطهای پیچیده با صنعت داشته و این واقعیت، هم منشأ فرصت و هم منشأ مخاطره است.
- سلبریتیپرستی مدرن شکلِ پیشرفتهٔ بتپرستی است؛ بتهای قدیم سکوت میکردند، سلبریتیها سخن میگویند و همین سخنوریِ فعال میتواند زادگاهِ جهلِ منسجم و سریعالانتشار باشد.
- روانشناسی و علوم اعصاب نشان میدهند که اثرات این فرایند بر هویت و عقل جمعی عمیق و واقعی است.
- هوش مصنوعی نه بهطور حتمِ مطلق نابودگرِ سینما، بلکه بهعنوان نیرویی دوگانه عمل میکند: میتواند صنعتِ خرافی را تقویت کند یا زمینهٔ مرگِ آن و تولد سینمایی علمیتر و معنادارتر را فراهم آورد.
- شرطِ تغییر: آگاهیِ جمعی، تعاملِ مسئولانهٔ هنرمندان با علم، و بهکارگیریِ هوش مصنوعی در خدمتِ خلقِ معنا نه صرفاً کسب سود.
این مقاله نقدیست بر سینما و سلبریتیگرایی از منظر فلسفهی شهودی، روانشناسی و تکنولوژی؛ نشان میدهد چگونه فرهنگِ اصالت در ایران با خرافهسازی رسانهای و بتپرستی مدرن تهدید میشود. در پایان، هوش مصنوعی بهعنوان نیرویی برای مرگِ خرافه و باززندهسازیِ معنا معرفی میگردد.
حق کپی رایت برای میزانسن محفوظ است. طراحی شده توسط WSBA