«امشب به صرف بورش بدون خون» به روایت نازنین

پیش‌بینی پرده‌ی دوم از نمایش «امشب به صرف بورش و خون»

نویسنده‌ی مطلب: شیوا علمی


برای دیدن «امشب به صرف بورش بدون خون» به میزبانی نازنین اشتیاق دارید؟

«امشب به صرف بورش و خون» را دوست داشتم، چون خون را دوست دارم، آن هم نه دو، سه قطره، بیشتر...آنقدر که سرخی، گرمی و طعمش را با تمام وجودم حس کنم. من عاشق خونم؛ خون یعنی دیوانگی و دیوانگی یعنی زندگی آن‌طور که باید باشد نه این‌طور که هست. اما آیا نازنین هم خون را دوست داشت؟ زندگی را چطور؟ چرا از نازنین فقط چند قطره خون آمد؟ مگر نه اینکه آدم وقتی از ارتفاعی می‌افتد، خون زیادی از دست می‌دهد؟ اصلاً از ارتفاع افتاد یا انداخته شد؟ خودخواسته خودکشی کرد یا مجبور به خودکشی شد؟ هرچند خودکشی خودخواسته هنوز هم برای من ترکیب مبهمی است؛ مگر نه اینکه آدم‌ها از سر استیصال و اجبار دست به خودکشی می‌زنند؟ پس چطور می‌تواند خودخواسته باشد؟ نازنین خودکشی کرد؟ یا...یا شاید زهری ذره‌ذره از پا درش آورد. شنیده‌ام چنین سم‌هائی هستند که آرام‌آرام انسان را می‌کشند؛ جوری که حتی خودش هم حالی‌اش نشود. اما سوال من هنوز سر جایش هست: خونش چه شد؟ بورش چطور؟ نازنین بورش دوست داشت؟ آن را درست می‌کرد؟ وقتی در آشپزخانه داشت برای شام بورش درست می‌کرد، چه چیزی از ذهنش می‌گذشت؟ چه زمانی برای اولین بار بورش خوردم؟ سالها پیش...چه حسی داشتم؟ مثل این بود که دارم خون می‌خورم؛ داغ، سرخ و طعمش که ترکیبی بود از همه‌ی طعم‌هائی که تا آن وقت چشیده بودم و یا شاید شبیه هیچ کدام نبود. نازنین چطور؟ شبیه همه‌ی زن‌ها بود؟ شاید نشود او را زن خطاب کرد، زمان مرگش حتی بیست ساله‌ش هم نشده بود-دختربچه‌ای بود با روحی که زخم‌های هزاران ساله برداشته. مغرور بود؟ البته که بود. شریف چطور؟ شاید بله، شاید نه. شاید گاهی شریف بود و گاهی.... خیانتکار بود؟ اگر «یک روح لطیف» داشت، همان طور که داستایوفسکی او را خطاب کرده، چگونه می‌توانست خیانت کند؟ آیا انسان‌های شریف و نازنین هم می‌توانند خیانتکار باشند؟ شاید اگر عرصه به‌شان تنگ شود، یا دچار جنون و حمله‌های هیستیریک شوند، یا شاید هم اگر بترسند...بله، ترس‌خورده‌ها هر کاری ازشان برمی‌آید. آخ که چه وحشتناک است تبدیل شدن به چیزی که نیستی و چه وحشتناک‌تر که در سکوت رنج چیزی که نیستی را به دوش بکشی.

نازنینی که میزبان «امشب به صرف بورش بدون خون» است خونی در رگ‌هایش جاری نیست؛ خونش قطره‌قطره منجمد شده؛ مرده‌ای است که از گور برخاسته، یا عروسکی است معلق میان زمین و هوا با بندهائی آویخته از بدنش. نازنین، آن جثه‌ی کوچک و سفید-سفید مثل گچ جوری که انگار هیچ خونی زیر پوستش جریان ندارد- از روی زمین، زیر جزیره‌ی آشپزخانه بلند می‌شود و روایت می‌کند.

«امشب به صرف بورش، بدون خون» را نازنین روایت خواهد کرد؛ اما چطور؟ با اندوه؟ ترس؟ خشم؟ نفرت؟ کمی عشق؟! یا شاید ترکیبی از تمام این‌ها، درست مثل طعم بورش، ترش و شیرین. روایتش را از کجا شروع می‌کند؟ از کودکی نداشته‌اش در خانه‌ای که هیچ وقت او را پذیرا نبوده، یا از ازدواج با مردی که خود گمان می‌کند شریف‌ترین و نجیب‌ترین مرد دنیاست؟

او درست در کجای این روایت قرار می‌گیرد؟ قصد دارد تمام ماجرا را یک‌نفس برایمان تعریف کند یا باز هم وادار به سکوت می‌شود و روایتش ناتمام می‌ماند؟

مرد کجای این روایت است؟ آیا این بار او قرار است گوشه‌ای در سکوت افتاده باشد، یا می‌خواهد باز هم تندگوئی‌های ذهن پریشانش را بیرون بریزد؟ آیا تعامل این دو زیر سنگینی سکوتی تراژیک در جریان خواهد بود یا توأم با دیالوگ‌هایی پرالتهاب؟

نازنین چه می‌خواهد روایت کند؟ از جان خسته‌اش چه قرار است بگوید؟ می‌خواهد بگوید:«من که بودم و او که بود»؟، از تراژدی‌های بیشمار زیر سکوت‌های سنگین؟ از نقشه و نقشه و نقشه؟ از عصیان؟ یا از سقوطش؟ از کدام باید بگوید؟ از کجا می‌خواهد بگوید؟ دنبال ترحم است؟ نیست! قصد افشای راز یا رازهائی را دارد؟ آیا این روایت روی دیگر روایتی است که شنیده‌ایم یا هیچ نقطه‌ی اشتراکی با آن ندارد؟ از کجا آغاز و به کجا ختم می‌شود؟ آیا هر دوی این روایت‌ها در نقطه‌ای با هم تلاقی می‌کنند یا مثل دو خط موازی مسیر خودشان را می‌روند؟

آیا اصلاً نازنین را همانطور که هست، همانطور که بوده شناخته‌ایم؟ نازنینِ «امشب به صرف بورش بدون خون» همان نازنین

«امشب به صرف بورش و خون» است؟

 برای دیدن «امشب به صرف بورش بدون خون» به میزبانی نازنین اشتیاق دارید؟






امشب به صرف بورش بدون خون به میزبانی نازنین نوشته‌ی مهدی یزدانی خرم با بازی صابر ابر و الهام کردا به کارگردانی صابر ابر 1404